گاهی
شعر جای صحبتهای روزمره ما انسانها میشود تا آنچه را نمیتوانیم در گفتگوهایمان عریان بیان کنیم، به زبان شعر بسرائیم. در تمام ادوار تاریخ، شعر بسیاری از شاعران در لفاف لغات و استعارات، بیان حرف ها و شعارها و خواسته های مگو بوده است و اینگونه شد که شعر به کمک ما آمد تا بتوانیم بغض فروخفته خود را بیرون دهیم و فریاد اعتراضمان را مانا و رسا به مردم برسانیم.
مفتون امینی اینگونه بود. وی که سالیان طولانی در ایران سراسر حادثه زیسته بود؛ به سان هر روشنفکر دلسوزی میخواست که بر علیه بی عدالتی ها و تبعیض ها و انحصار طلبی ها فریاد بزند، اما آرام و متین حرف هایش را در شعرهایش گفت.
در این ستون شعر به مثابه آزادی
باران
وقتی که از یک چتر آویخته میچکد
باران
وقتی که از یک زنگ به صدا درآمده میچکد
یا از یک قفل بسته
باران
وقتی که از شادی یک دهقان میچکد
یا از شتاب یک مهمان
یا حتی
وقتی که از یک علامت تعجب«!» در هر حال
قطراتی از خود را بر کاغذ سپیدی میپراکند
که من
روی آن شعری خواهم نوشت
و شگفت آن که
اینجا
قطره ی زودتر افتاده دیرتر میخشکد
و آن که
در جایی پایینتر از همه چکیده است
زیباتر نقطهای است
برای پایان یک شعر...
سالها پیش (1368) احمد شاملو در رسای مفتون امینی گفته بود: کاش میشد شعر را رنگی نوشت و شعر زیر را به او تقدیم کرده بود. بهتر دیدیم که این شعر زیبا را نیز در اینجا بیاوریم.
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
ای کاش آب بودم ــ به خود میگویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟)
میدانم میدانم میدانم
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایهیی