حکایت ها و داستان ها تمثیلی از تفکرات ما هستند، آنچنان که می باید اتفاق می افتادند و نیفتادند تا مورد استفاده قرار بگیرند.
ما تجربه های بسیاری داریم از مباحث و مجادلاتی که در آنها نیاز به ابراز یک تجربه داریم تا آن تجربه، مقصود ما را بیان کند. وقتی ذهنمان در جستجوی چنین تجاربی است، در هنگامی که در داستان ها یا قصص قدما، روایت های اساطیری یا حتی دینی به روایت گزارشی بر می خوریم که منظور ما را بیان می کنند، آن روایت را به عنوان یک ابزار اصلی بیان اندیشه-مان، پیش روی عقلمان و در محضر حافظه مان نگه می داریم تا به وقت ضرورت از آن استمداد کنیم.
زعما و بزرگانی چون مولانا همین مطاع را برایمان مهیا ساخته اند. بسیاری از داستان های روایت شده در مثنوی معنوی را می توان در برهه های مختلف زندگی، برای بیان مقصود به کار برد. گرچه مولانا آن قصه را از روایات تاریخی یا اساطیری بر گرفته و برای بیان مقصود خودش به کار بسته، اما اغلب، فحوای کلامش همان است که هر یک از ما، روزی و جایی به چنان روایتی برای بیان مقصودمان نیاز داشته ایم و نیافته ایم.
هر کدام از ما، اگر وقتی را به کاویدن ذهنمان برای یافتن چنین ابزارهای بیانی ای اختصاص بدهیم، یک سری از داستان ها را می توانیم بیابیم و در کنار هم قرار دهیم که در مجموع بیانگر نگرش ما به جهان، وضع فردی و اجتماعی یا حتی وضعیت معنوی و روحی ما است. اینجا، من نیز چنین کرده ام. چنین روایت ها و حکایت هایی را در ذهنم جسته ام و اکنون به ترتیب بیانشان می کنم. بی منظور و بی مقصود می نویسم و روایت می کنم اما مقصود من عیان تر از آن است که بخواهم به زبان خودم بگویم. پس به زبان حکایت و مَثَل سخن می گویم چون به تجاربی نیاز دارم تا مقصود مرا در بر داشته باشند اما چنین تجاربی را نمی یابم. اگر هم بیابم، چون منوط به اکنون و امروزمان است، خود محل مناقشه اند. مانند همان که از تاریخ گفتیم و برداشتهای متفاوت از آن.
چه با غرض من همدل باشید و چه نباشید، خواندن چند حکایت نغز که از منابع ادبی و تاریخی اخذ شده اند خالی از لطف نیست.
1. در سراسر تاریخ ادبیات فارسی که مشتمل بر افکار و اندیشه های اسلامی و ایرانی، توأمان، است، در مقاطع مختلف حملات گسترده ای به دینداران ظاهربین و خشک اندیش شده. مثال بارز آن، حضرت حافظ و طعن ها و کنایه های جا به جای اوست به “زاهد ظاهرپرست”،”واعظ” ، قاضی”،”محتسب”و...
در یکی از این سنخ حکایت، از شیخی متعصّب و ظاهربین حکایت شده که در مجلس درس خود، از سر تعصب و غلّو، به روایت شأن و منزلت مسجدالحرام مشغول بوده. شیخ بنا بر روایات مورد نظرش، مدعی بود که ریگهای داخل حیاط مسجدالحرام، هنگامی که در کفش و نعلین حاجیان و زوّار گیر می کنند، فریاد می زنند و التماس می کنند که از فضای متبرک حرم امن الهی خارجشان نکنند. فریاد می زنند و زنهار می دهند که کفش خود بتکاند و آنها را مهجور نگرداند.
از شاگردانِ نشسته در پای درس و وعظ، یکی برخاست و اعتراض کرد. اینچنین مریدان هر چند سرسپرده و وابسته، هرازگاهی از نهیب مواعظ محیّرالعقول چنین واعظانی بر می آشوبند چون دچار تناقض می شوند. شاگرد اعتراض کرد که: “یا شیخ! مگر ریگ هم فریاد می کشد، مگر می تواند که فریاد بکشد؟”
حال پاسخ چنان شیخ حق به جانبی چه می توانست باشد جز آنکه برآشوبد و به تحقیر و طعن فریاد برآورد؟!
شیخ گفت: “نادان! اگر نتواند فریاد کند پس چگونه بگوید که مرا از این مکان شریف خارج نکن؟! “.
2. استدلالهایی هم هست که جای طلبکار و بدهکار را عوض می کند. می گویند روزی شخصی نزد دوست متموّلش رفت و از او صد سکه بهعنوان قرض خواست. دوست متموّل اما عذر خواست که پنجاه سکه بیشتر ندارد. وام گیرنده همان پنجاه سکه را گرفت و مهربانانه فرصت داد که بعداً پنجاه سکه دیگر تهیه کند، پنجاه سکه باشد طلب او!
حالا کدام طلبکار است، کدام بدهکار؟!
3. از این دست استدلالها کم نیست، پنهان هم نیست. پسر بچه ها با تجربه مادر دمپایی به دست و عصبانی خوب آشنا هستند. مادر خشمگین از شیطنت فرزندش، لنگه ای از دمپایی را به دست گرفته، در پی فرزند می دود و با همان غضب فریاد می زند: “وایسا کاریت ندارم!”.
همین اندک اشاره من، چه خاطره ها که در یاد ما پسران چند دهه پیش، پسر بچه های دهه 60 و قبل از آن در یادها زنده می کند!
آن زمان که هنوز اسیر آپارتمان ها نشده بودیم، همان زمان که از انرژی و نشاط لبریز بودیم و مادرانمان توان آن را نداشتند که به گرد پای ما برسند و تنبیهمان کنند، زمانی بود که دمپایی های آبیِ موسوم به دمپایی ابری در خانه ها رواج داشت و مورداستفاده قرار می گرفت. دمپایی های پلاستیکی نرمی که از فرط نرمی و ارتعاش، لرزش بالایی داشت. بهترین وسیله برای تنبیه بود، درد داشت اما آسیبی نمی رساند.
مادرها که دستشان به پسرک های شیطان نمی رسید، دمپایی ابری، این ابزار تعلیم و تربیت را به دست می گرفتند. سعی می-کردند پسرکشان را به چنگ آورند و تنبیهش کنند. طفلکی مادرها چابکی رسیدن به آن شیطانک ها را نداشتند اما تلاششان را می کردند. خیلی هم امید نداشتند ما را به چنگ بیاورند و همه تنبیه هایی که باید می دیدیم و گریخته بودیم را یکجا به سرمان آورند.
اینها به کنار، آن صورت برافروخته، با دمپایی دردآور که در هوا تاب می خورد همراه با فریادهای “بایست، کاری ندارم”، تناقض طنز آمیزی است که اینک برایمان از هر زمانی آشناتر است.
4. علاوه بر این حکایت ها، حکایت های دست اولی هم هستند که بدرد امروزمان می خورند.
از آقای محمدکاظم موسوی بجنوردی، رئیس و بنیانگذار دائره العارف بزرگ اسلامی که پسر آیتالله العظمی بجنوردی هم هست، در مجلسی خصوصی شنیدم که از خاطرات پدرش می گفت، از خردسالیاش در منزل پدر و در معیت او.
می گفت روزی که کتابی کودکانه درباره خشایارشاه می خوانده، هنگامی که به ماجرای پشت دریای طوفانی ماندن شاهنشاه ایران زمین رسیده، از اینکه خشایارشاه دریا را مخاطب قرار داده و بر دریا فرمان می دهد که آرام بگیرد تا سپاهیان ایران از آن بگذرند، چنان متعجب شده که فی الفور کتاب را بسته و سراغ پدر می رود.
پدر که مرجع و منبع مردمان روزگارش بوده در میان و در دایره اصحابش نشسته بوده، در همان حال خردسالش را روی پایش می نشاند تا به تعجب و پرسش او پاسخ دهد.
آن آیت عظام گویا چنانکه حاضران هم به مصداق “ به در بگو تا دیوار بشنود” پسر را چنین توجیه می کند که دیکتاتورها چنان در طول زمان تأیید و تکریم می بینند که از جایی و از روزگاری به بعد باورشان می شود که همه عالم تحت امر آنان است.
دیکتاتورها، مستبدان و خودکامگان، سالها و زمانهای درازی در معرض تملّق و چاپلوسی اند. هر چه می گویند بر چشم نهاده می شود و محقَّق می گردد. نه از شکست در کارهایشان خبری هست، نه از مسئولیت و نه حتی از تکلیف.
نتیجه هر آنچه به فرجام نیک می رسد از کیاست و تدبیر آنان است و هر آنچه به شکست و هزیمت می انجامد یا از توطئه دشمنان یا از نا اطاعتی فرمانبران، یا هر دو توأمان. استمرار چنین وضعیتی، چنان باوری را در خودکامه موجب می شود که از سفاحت سفیحان نیز نازلتر است.
چنان خشایارشاه بر امواج دریا هم حکم می کنند که سر فرود آورد و فرمان برد یا چونان آخرین سلطان صفوی از رسیدن مزدوران افغان به پشت درب کاخش متعجّب می شود که کی و چگونه به اینجا رسیدند، درحالیکه ما در اوج فر و شکوه و قدرت بودیم.
5. بسیاری از مواقع نیز با رسوم و عاداتی مواجهیم که دلیل آن پیدا نیست، کسی هم پیجوی دلیلش نیست. معلوم نیست چرا باید یک عمل خاص سنتی را انجام دهیم یا باور خاصی را بپذیریم. بسیاری از هنجارهای پذیرفته شده، قانون های نانوشته ای شده اند که بی چون و چرا بدیهی می پنداریمشان.
نقل است که ناپلئون بناپارت روی بالکن جلوی دفتر کارش ایستاده بود و در فکر رو رفته بود. از همان بالا، در باغ روبرویش نیمکتی به چشمش می خورد که کارگری در حال رنگ آمیزی آن بود. چند لحظه بعد، کمی دورتر، نوه اش را در حال بازی می بیند. به سرعت پیشکارش را احضار می کند و فرمان می دهد که سربازی را به نگهبانی آن نیمکت بگمارند تا عزیز دردانه امپراطور روی آن ننشیند و رنگی نشود.
ناپلئون آن شب را به دغدغه هایش، جهان گشایی و کشورداریاش می گذراند و دیگر هیچگاه به آن بالکن باز نمی گردد. روزهای بعد نیز خط سرنوشتش به انتها می رسد اما متصدی نگهبانان بدون اینکه دلیل آن را بداند، فقط چون دستور گرفته بود که برای نیمکت نگهبانی بگمارد، در شیفت های مختلف و متناوب یک پست نگهبانی به آن نیمکت اختصاص می دهد و پس از او نیز، جانشینش همین رویه را در پیش می گیرد.
بیش از صد سال آن نیمکت در کاخ امپراطور با یک نگهبان مراقبت می شد بدون اینکه دلیلی داشته باشد و ضرورت و فایده-ای در میان باشد.
6. حتی بسیاری از رسوم و عادت ها را پی می گیریم بدون اینکه به ما کوچکترین ربطی داشته باشند.
حکیمی در کنج خلوتش مشغول مطالعه بود. مریدی از در درآمد و با آب و تاب فراوان از پایکوبی و غوغای شادمانی مردمان شهر گفت. تا می گفت، حکیم سر از کتابش بر نداشت تا آن زمان که سخن مرید به پایان رسید، حکیم به آرامی سرش را بالا آورد و با لحنی آرام و متین فقط گفت: “به من چه؟”.
این بار مرید هیجان زده تر از قبل گزارشش را ادامه داد و گفت که آن غوغای بزرگ در محله ای است که حکیم در آن سکنی دارد. باز هم به همان روال، آرام و متین، حکیم سر از کتابش برداشت و همان “به من چه” را گفت و سر فرود آورده و به خواندن ادامه داد.
این بار مرید معترض شد که غوغا نه تنها در شهر، نهتنها در محله شما، در کوی شما برپاست. امّا بازهم پاسخ حکیم همان بود؛ “به من چه؟”.
بار آخر مرید از شدت اعتراض فریاد کرد که کارناوال شادی و پایکوبی بهسوی منزل تو می رود. این بار هم به همان سان حکیم از کتابش سر بیرون کشید امّا گفت”به تو چه؟”.
7. همه این حکایت ها از جهل و بی خودی ما می گویند امّا همیشه هم به خود بودن، ملتفت و آگاه بودن، تمام ماجرا نیست، باید مسئله را دریافت.
پاسبانی که بر گذری نگهبان بود، در میانه های شب مردی را می بیند که بر گاری همراهش باری حمل می کند. آن هنگام، مطابق وظیفه، پیجوی او می شود و گاری ران را به بازخواست می گیرد. بارِ گاری را وارسی می کند امّا در گاری چیزی جز مقداری کاه و زباله نمی یابد.
هر چند گاری ران به غایت مشکوک عمل کرده امّا دلیلی بر توبیخ او نیست. شب های پیاپی همین ماجرا تکرار می شود و بر سوء ظن پاسبان افزوده تر می گردد امّا هیچگاه توشه ای جز نخاله در گاری نمی یابد و جرمی را کشف نمی کند.
مدتها می گذرد و پاسبان از مأموریتش معاف شده و به دیار دیگری می کوچد. از قضا مرد، گاری ران شب رو را در همان شهر می بیند و بعد از آنکه به وی اطمینان می دهد که در آن دیار قدرت و مسئولیتی ندارد، علّت نخاله بردن های نیمه شبانه او را جویا می شود: “ چرا هر نیمهشب نخاله و زباله با خود می بردی، چه را پنهان می کردی؟ می دانم که چیزی می دزدیدی امّا چرا زباله؟! “
پاسخ امّا ساده بود: “ خود گاری را می دزدیدم، هر شب یک گاری”
8. مخلص کلام اینکه ما چاره ای نداریم جز تفکر مدام و قضاوت و تصمیم گیری همواره. حالا هم که به طور نا معقولی زندگیهایمان سیاسی شده، از اقتصاد گرفته تا اعتقاد، بهداشت و حتی تفریح و خلوتمان، پس ناگزیریم از مطالبه دلیل. دلیلهایمان هم لزوماً با دیگران یک جنس و یکسان نیست. مدام به تقابل با اطرافیانمان مجبور می شویم چون آنان راه دیگری برگزیده اند. راهی که متداخل در سبیل انتخابی ماست. نمی توان راه خود را پیش گرفت و راه دیگری را قطع نکرد.
حالا هزار دلیل و هزار قرینه فراهم کنیم که چه شود؟! هر کسی رأی خود را دارد و گویا قرار نیست کسی بپذیرد که اشتباه کرده. اشتباه ترین ها هم حق به جانب، محکومت می کنند.
این بحث ها و مجادله ها را که می بینیم، خوب می فهمیم که چرا تاریخ گذشتگان برایمان روشن نیست. وقتی در برابر پدیده-های یکسان، قضاوت و مواضع مختلف داریم، وقتی ماوقع امروزمان را هرکداممان به مذاق خودش می بیند، وقتی هیچ اتّفاقی بیانگر این نیست که یکی از مواضع قبلی اشتباه بوده، چگونه می شود درباره آنچه نسل ها قبل به وقوع پیوسته بتوان قضاوت کرد.
واضح و بدیهی ترین ادله عقلی را نیز برای نقض اعتقاد کسی ارائه کنیم، همان می شود که در ماجرای شیخ ابله شد. پاسخ می-شنوی که اگر چنین نیست پس چرا چنین هست؟!
حرفش را نمی پذیری، باید قدرتش را بپذیری. به سان مادر دمپایی به دست تعقیب می کند که “وایسا کاریت ندارم”/. نه کاری با ما دارد و نه اهل خشونتی است! اصلاً اعتراض و نقد حق ماست و او بزرگوارتر از آن است که بخواهد دهان ما را ببندد. دمپاییِ دردناک در هوا می رقصد، رخسارش از غضب سرخ است، اما باید بایستیم چون کاری با ما ندارد!
قدرت را خودت با دستان خودت به او اعطا کرده ای امّا بدهکار هم هستی، همانطور که حکایت قرض گیرنده چنین بود. فرمان از آن اوست چنانکه از آن خشایارشاه بود. خود نیز نمی داند از چه تبعیت می کند و فرمانی که می برد برای چیست، از کجا آمده و چرا باید محقّق شود، فقط فرمان است و عادت چنانکه فرمان ناپلئون بود و اجرای مزدوران نا پیجویش.
حالا مشام هم تیز می کنی که دزد و ترار را در دام افکنی، خودِ گاری را می برند و تو می مانی با همه پندارهایی که از جهان داشتی و حقایقی که با خون دل فرا چنگ آورده و در انبان اندوختی. فقط همین حکایت ها هستند که می گویند آنچه تو آموختی. روایت می کنند آنچه تو با گوشت و پوست و خونت آزمودی.
9. جان کلام را در بسیاری از اوقات با لطیفه هم می توان گفت و به هدف زد. وقتی آگاهی از سنت و مطالعه متون قدیمی در بین ما از بین رفته و پشتوانه ادبی مان به هیچ رسیده، همه این حکایت ها در کتابها خاک می خورند امّا منظور و نقد جامعه با لطیفه ها و جوک ها بیان می شوند.
مردی از طبقه ششم ساختمانی سقوط کرد، در همان حال که به سمت زمین فرود می آمد، وقتی به طبقه سوم رسید، با خودش گفت: “خدا را شکر، چشم دشمنان کور، تا اینجا به خیر گذشت”.
هستند کسانی که در حال سقوطاند، طبقه سوم را، حتی طبقه دوم را هم رد کرده اند، آن قریب است که به زمین برسند. خدا را هم شاکر نیستند، لُغُز می خوانند که “دیدید نیفتادم! “.
کاظم طیبی فرد