مروری بر آراء مرحوم دکتر سیّد جواد طباطبایی به بهانه درگذشتش
ایرانشهریِ زوال اندیش
چهارشنبه 24 اسفند 1401 - 10:53:59

صبح روز چهارشنبه 9 اسفند خبر درگذشت دکتر سیّد جواد طباطبائی موجی از واکنش‌ها را در جامعه فرهنگ و اندیشه موجب شد، چه در ابراز تأسف و همدردی، و در دریغ و افسوس از حکایت زمانه، و چه در رد و لعن اندیشه های متوفّی و اثرات آن.
هم استناد به گفته مرحوم دکتر داوود فیرحی که مرحوم طباطبائی را “پدر اندیشه سیاسی ایران” لقب داده بود و هم فاشیست و راسیست خواندن این تازه درگذشته، نه دور از انتظار بودند و نه تعجّب برانگیز.
بی گمان طباطبائی اولین و مهم ترین شخصی بوده که اندیشه سیاسی را در ایران بر پشتوانه درک و تبیین فلسفی بنا کرده و از رویه های جامعه شناختی متمایز نموده است، لیکن در عوض، تکیه بیش از حد وی بر عنصر نژادی مقوّم ملت ایران، اتهام نژادپرستی او را تقویت می کند.
زبان های تیز از نیام بر آمده نیز، نابهنگام و غیر منتظره نبود چرا که خود آن مرحوم با هدف تحذیر و تقویت تأثیرگذاری، تیغ تیز و برّان زخم زبان را عریان نموده و سال‌ها “هل من مبارز” طلبیده و بسیار زخم ها زده بود.
امّا تمام اینها در بررسی اندیشه یک اندیشمند یا تفکر یک فیلسوف، برای جامعه فکری توشه ای و نان و آبی نمی شود. یک اندیشمند، هرچقدر صائب سخن یا بیهوده گو، چیزی جز اندیشه هایش نیست. آثار فراوان او را باید خواند و درس گرفت، سلباً یا ایجاباً. اندیشه را باید اندیشید.
به زعم من، و بنا بر آنچه رواج یافته، تز فکری مرحوم طباطبائی را می توان در دو محور، تلخیص و بررسی نمود. تفکر و خوانش تاریخی او که منجر به ارائه نظریه “زوال و انحطاط” شد، و در وهله بعد، رویه هنجاری او که می کوشد به تجویز راهکار برون رفت از وضعیت توصیف شده بپردازد. بعد از رویه توصیفی که به بازخوانی تاریخ و بخصوص تاریخ دوره میانه، یعنی قرون سوم تا هفتم هجری قمری پرداخته و زوال و انحطاط اندیشه را عیان می کند، رویه هنجاری متّخذ از توصیف و تبیین، یا همان اندیشه “ایرانشهری” به وجود آمد و بیان گردید.

1 - تاریخ انحطاط 
روش‌مندی و سیر تکاملی پژوهش دکتر طباطبایی از همین زاویه پیداست؛ توصیف، تبیین و در نهایت تجویز. وی در توصیف وضع موجود، آنچه در سیر تطوّر تاریخ جمعی ما حاصل شده را نه با ابزار جامعه شناسی یا حتی علوم سیاسی، بلکه به‌وسیله تأمل فلسفی و با ابزار فلسفه کاویده و بر تحلیل عناصر فکری دوران‌ها تمرکز نموده است.
او در پاسخ به این پرسش محوری که “چرا غرب مدرن شد و ما نشدیم؟” دو دلیل عمده دارد؛ اول، حاکمیت تفکرات صوفیانه و دنیاگریز در خیال‌خانه جمعی ایرانیان و دوم، ظهور ارتدوکس یا راست کیشی ناشی از مهاجرت ترکان و حمله مغولان. همین دلیل دوم است که محل مناقشات بسیار شده. برخی آن را به نگره های نژادپرستانه گره زده اند و برخی دیگر بر این‌همانی راست کیشی با حکومت ترکان انگشت تردید نهاده اند.
هر چه باشد، پیداست که طباطبائی در پی دور زدن و نادیده انگاشتن سنّت نبوده و با فهم و مواجهه انتقادی با سنت، چون اسلاف مقبول نظرش، هگل و ایده‌آلیست‌های آلمانی، در تأسیس انتقادی سنّت می کوشیده است.
همان گونه که کنکاش در علل وضع موجود و بررسی عوامل ناکامی از اهمیت درخوری برخوردار است، می توان گرایش ایده‌آلیستی در بازخوانی تاریخ را قابل دفاع دانست و گرایش طباطبایی به مشی هگلیستی در اصالت تاریخ را درک نمود و با آن همدل شد.
در آثار این دوره فکری طباطبایی، او به قرائت مواریث فکری و قرائت تاریخ اندیشه اسلامی می پردازد تا علل زوال اندیشه سیاسی در ایران را بیابد. تلاش طباطبایی این است که منحنی زوال اندیشه در تاریخ ایران را ترسیم کند. در ترسیم این منحنی دو نقطه عزیمت چشمگیر وجود دارد؛ واقعه حمله اعراب به ایران به عنوان منشأ انحطاط جزئی، و واقعه حمله مغولان و متعاقب آن حکمرانی غلامان ترک، به عنوان انحطاط کلی.
هر چه حمله اعراب و اسلام آوردن ایرانیان در اثر آن، از طرق مختلف، در ابتدا باعث انحنا و شیب دار شدن منحنی زوال گردید، در دوران بعد از آن، با سیطره فرهنگ ایرانی به‌وسیله حاکمان و وزیران ایرانی خلافت اسلامی و در اثر استواری فرهنگ ایران زمین که اعراب را دامن گیر و وابسته خود نمود، به نقیض خود و به شکوفایی و بالندگی تمدنی تبدیل شد اما انحطاط و زوال ناشی از حمله مغولان و حاکمیت اخلاف ترکشان چنان پر دامنه و مؤثر افتاد که هیچگاه صعبی‌ات و سنگینی این ضربه گران ناپدید و یا حتی کم رنگ نشد.
از همین رو شکل گیری دولت ملی در ایران امری ممتنع گردید. حتی سلطنت صفویان با سلطانی صوفی اگر چه یکپارچگی و وحدت ایران را موجب شد اما نتوانست بنیان ملت را تقویت نماید چرا که همچنان در ذیل رویه امت سازی پیش رفت. از همین رو نیز بود که صفویان بر رسمیت دادن به مذهب شیعی به عنوان مذهب رسمی و دیوانی کشور اصرار داشتند، چون همچنان در صدد امت سازی متقابل با امارت عثمانیان بودند و نه ملت سازی ملت ایران.
به گمان و بنا بر خوانش طباطبایی این رویه چنان ادامه یافت که حتی در ملی ترین کنش ایرانیان، انقلاب مشروطه، نیز ایران و ملیت ایرانی هیچگاه مسئله و دغدغه روشنفکران نگردید. البته توجه به این نکته نیز ضروری است که انحطاط و زوال مورد نظر طباطبایی هرگز به معنای مرگ و نابودی نیست بلکه مراد وی از این توصیف، گسست پیوندهای هویتی و فکری ای است که موجب اسقاط اعتبار فلسفه امور انسانی در گستره تاریخی مورد نظر می گردد.

2 - اندیشه ایرانشهری
این جنبه از تفکر طباطبایی اگرچه صبغه ای ملی‌گرایانه دارد، از تلقی و گرایش ناسیونالیستی بسیار دور است. “بازگشت به خویشتن” مورد نظر وی، نه از روی دعوت به سلفی گری از راه تقدیس گذشتگان، بلکه بر اساس فهم اصول سیاست مدرن بوده است. او در تلاش بوده مفهوم “ملیت” را به‌عنوان عنصری اساسی و مدرن در عرصه اندیشه سیاسی ایران بازشناساند.
طباطبایی “خودآگاهی جمعی” عصر زرین را که در اثر تلاش‌های فکری امثال بوعلی سینا، فارابی، بیرونی، فردوسی، حافظ، خیام، ناصرخسرو، خواجه نظام‌الملک، رودکی و سهروردی متبلور شده بود را برآمده از دو عنصر فلسفه سیاسی ایران قبل از اسلام و توأمان، فلسفه سیاسی یونان باستان می داند و آن را به میزان مشخصی سکولار، کثرت گرا و عقلانی می پندارد.
هدف طباطبایی، بازگشت به این‌چنین خویشتنی است که در آن بر اساس و بر مبنای سنت ایران پیش از اسلام، “ایران” کانون فلسفه سیاسی است. این کانونی بودن “ایران” همان “روح ایرانشهری” است.
ایرانیان همواره از زمان ساسانیان برداشت معینی از خود داشته و خود را ایرانی می دانسته اند. به عبارت دیگر، ملیت ایرانی، مفهوم هویتی ریشه داری بوده که موجب خاص شدن تجربه ایرانیان از دیگر بلاد اسلامی شده است.
طباطبایی، از همین رو، ایران را در چهارچوب گستره فرهنگ اسلامی، “درونِ بیرونی” نام نهاده، چه، از نظر جغرافیایی در درون گستره اجتماعی اسلام قرار داشته و در عین حال از نظر فرهنگی، زبانی و از نظر سنّت علمی، هویت مستقل و مخصوص به خود را داشته است.
اندیشه “ایرانشهری” طباطبایی تلاشی است در پروبلماتیزه سازی مفهوم “ایران” و دعوتی است به ابژه، متعلَّق و موضوع قرار دادن آن در یک پروژه فکری فلسفی. به همین دلیل هم هست که بر اصالت بخشی به زبان فارسی تأکید ورزیده و در خوانش تاریخ ایران قرائتی نوین ارائه نموده و می کوشد پیوندهای فکری، فرهنگی و هویتی با ایران باستان را برجسته نماید.
او اگرچه بر سویه ملی‌گرایانه فرهنگ ایرانی تأکید دارد، از جنبه های دینی و اسلامی این هویت غافل نیست. در خوانش تاریخ انقلاب مشروطه، چنان‌که در آخرین کتاب منتشرشده‌اش بدان پرداخته، مشروطه و مشروطیت طلبی را اقتضای روح ایرانشهری مستتر در فرهنگ ایرانی دانسته اما به جای بررسی مرسوم آثار روشنفکران مؤثر آن دوره، مانند آخوندزاده، به بررسی اندیشه سیاسی علمای دینی و بخصوص اندیشه آخوند خراسانی پرداخته است.
پردازش اندیشه “ایرانشهری” و دعوت به تبلور آن، اندیشه ای تأسیسی است و دعوتی است از سر اضطرار به بازگشت به ریشه های مقوم ملتی که در طول اعصار و قرون چنان ریشه دوانده که حتی با آمدن اسلام و غرب نیز پابرجا و استوار مانده و حتی به زعم طباطبایی بر هجمه اومانیسم و سکولاریسم غربی نیز فائق آمده است.  
به هر روی، اگر چه همچون هر نظریه پردازیِ دیگر، نقاط مبهم و حتی کور فراوانی در اندیشه ایرانشهری مورد نظر طباطبایی می توان جست، یقیناً نمی توان و نبایست بدان بی اعتنا بود، حتی اگر سازواری و واقع نمایی آن را به چالش بکشیم.
اندیشه مرحوم طباطبایی اگر چه تنها بدیل دغدغه اعتلای ایران نیست، مدرن ترین، منسجم ترین و روشمند ترین آنهاست. از این رو رد و انکار آن نیز همت والا و تلاش وافری می طلبد.
زبان گزنده و بیان تند مرحوم دکتر طباطبایی نیز، اینک که او آرام گرفته، دیگر نه موجب تهییج است و نه باعث تقبیح. هر بدیلی برای چنین اندیشه ای، ازآنجاکه این تفکر مبتنی بر داده های فراوانِ قابلِ تأمل است، خود ستودنی و راهگشاست. 
چه اندیشه طباطبایی را بپذیریم و چه نپذیریم، به یقین جامعه علمی ما اینک مردی پر تلاش را از دست داده. مردی پر تلاش که در بیان اندیشه اش هر چه گزنده بود، در مآنست و معاشرت، دوست داشتنی بود و خوش‌رو. طباطبایی هر چه بود و هر چه گفت، کاری کرد و تلاشی نمود و سعی ای کرد. اندوخته او اینک توشه ماست. گزش و رانش را کناری نهیم و در تأیید و بسط اندیشه او، یا در رد و ارائه جایگزینی برای نسخه های او همّتی کنیم و قدمی بر داریم. چونان همه ما، او نیز کار خود کرد و رفت؛ “گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن”.

کاظم طیبی فرد 

http://eradehmellat.ir/fa/News/2054/ایرانشهریِ-زوال-اندیش
بستن   چاپ