بعضی وقتها دلخوشی آدم میشود رفتن مرخصی عدنان، بعد از بیست و پنج روز!
عدنان نگهبان عراقی بود در اردوگاه که دستش قدرت عجیبی داشت و قلب سنگش سختیای عجیبتر. نه دلش میسوخت وقتی میزد و نه خسته میشد از زدن.
چشمهای گرد و ریزی داشت و هیکل درشتی، از چشمهایش وحشت میبارید، انگار عاطفه را در زندگیاش لمس نکرده باشد، وقتی کشیده میزد و کسی پرت نمیشد برای همه ما تعجبآور بود.
پردهٔ گوش خیلی از بچهها در همان اردوگاه با کشیدههای عدنان پاره شد و من کمشنوایی این روزهایم را مدیون او هستم!
کابل که به کمر بچهها میزد واقعاً گوشت و پوست بود که با کابل بلند میشد!
بدبختی بالاتر این بود که فارسیاش هم خیلی خوب بود. صدای دورگه و ضخیمی داشت و وقتی میگفت "حالا ببین چه کارِتون میکنم" واقعاً بدنمان به لرزه میافتاد، میدانستیم همان روز چند مجروح سخت خواهیم داشت.
و زبان بی چفت و بند و کثیفش ...
به ائمه بد و بیراه میگفت، به حضرت زهرا، به امام خمینی، حتی به خدا!
وقتی موقع کابل خوردن خدا را صدا میکردیم، میگفت اینقدر خدا خدا نکنید، اگر دستم میرسید خدا را هم میکشیدم پایین، او را هم کابل میزدم.
میشمردیم کِی 25 روز حضور او تمام شود پنج روز برود مرخصی، نفسی بکشیم. سربازان عراقی در زمان جنگ ماهی پنج روز مرخصی داشتند و همین هم بیشتر عصبیشان میکرد. بیست و پنج روز بیخانواده بودن.
به آنها القا کرده بودند مسبب همه بدبختیشان ما هستیم، برای همین از ته دلشان کتکمان میزدند.
یک روز که عدنان رفت مرخصی بعد از پنج روز نیامد، ده روز شد نیامد، یک ماه نیامد، خوشحالی بچهها قابل وصف نبود، انگار دنیا را به ما داده باشند.
عدنان رفته بود از اردوگاه، و دیگر نمیآمد ...
اما طبق معمول خوشحالی ما طولانی نبود!
بعد از حدود شش ماه باز عدنان پیدایش شد. برگشت. اما این دفعه خودش نبود!
ساکت و بیحرف شده بود، دستش را روی هیچکس بلند نمیکرد، حتی وقتی فرمانده اردوگاه دستور کتک عمومی را میداد عدنان ادای زدن ما را در میآورد و نمیزد. شبها موقع نگهبانی نگاهش را به نقطهای میدوخت و همهاش فکر میکرد. با هیچکس حرف نمیزد و هیچکس نمیدانست چه شده، و طبق معمول هزار شایعه.
یکی میگفت خانوادهاش در تصادفی همه کشته شدهاند، یکی میگفت این چند ماه را زندان بوده، یکی میگفت سرطان گرفته، ولی هیچکدام نبود.
یعنی هیچکس نفهمیده بود چه شده.
یک روز یکی از اسرا خلافی را مرتکب شد که همه ما را هم عصبانی و کلافه کرده بود، چیزی را از اسیر دیگری دزدیده بود. شاید نان، شاید سیگار یادم نیست. مسئول آسایشگاه به عدنان گزارش کرد. عدنان اسیر را صدا کرد و با حالتی بسیار عصبانی درحالیکه خودش را بهزحمت کنترل میکرد یک جمله به او گفت:
- ببین، من "آدم" شدم! تو نمیخواهی "آدم" شوی.
و دستش را هم بلند نکرد بزندش.
حس کردم بغضی توی گلوی عدنان جا کرده.
شاید از گذشتهٔ خودش بدش میآمد
شاید واقعاً برگشته بود
شاید آدم شده بود ...
و بغضی که فرو داد به گلوی من
که هنوز باقیمانده
خدایی که عدنان را آدم کرده بود
کِی قرار است ما را آدم کند ...
کِی قرار است ما آدم شویم؟!
مثل همان شهیدان
میگویند فیلش یادش هندوستان کرده.
آخر این فیل همهاش یاد هندوستان است.
مگر میشود یادش برود آنجا چه باغ سبزی داشت، چه خانوادهای، چه دوستانی، چه زندگیای.
آوردهاندش درون یک قفس زنگزده، میگویند آب و غذایت هست، دیگر چه میخواهی؟! بخور، بخواب، به هیچچیز کار نداشته باش. ما صاحب توایم!
او دلش هندوستان میخواهد، هندوستانش را
شما که زبان فیل را نمیدانید. شما که احساسات فیل را نمیفهمید، بروید دنبال کارتان.
گاهی دلم خیلی تنگ شهیدان میشود. نه که از زندگی سیر باشم، مگر شهیدان از زندگی سیر بودند؟! آنها سرشار از امید و عشق به زندگی بودند.
امشب همهاش فکر میکردم شهیدان اگر الان بودند یعنی مثل ما گوشهای میگرفتند و میگفتند به ما چه؟!
یعنی اگر بودند ممکن بود بگویند مردم همه در اشتباهاند و فقط ما میفهمیم؟!
یعنی بودند میگذاشتند بچههای جانباز و خانوادههای شهدا سخنگو پیدا کنند و حاکمیت هر چه خودش دلش خواست از زبان آنها بگوید؟
یعنی میگذاشتند پرسشهای مردم همه بیجواب بماند.
هیچکس نگوید با حقوق سه میلیونی چطور میشود آمپول چندمیلیونی خرید، چطور میشود اجاره چندمیلیونی داد، چطور میشود زندگی کرد؟!
یعنی اگر شهیدان بودند همینکه خانهای میگرفتند و ماشینی، میشدند مدافعان سینهچاک این و آن
یعنی آنها هم به مردم پشت میکردند ...
یعنی آنها هم بعد از جنگ مثل ما ترسو میشدند و میگفتند فضا مهآلود است، نکند اشتباه کنیم. سکوت بهترین راه است! یعنی آنها هم قبول میکردند چند نفر بیشتر از همه میفهمند؟
من سخنگوی آنها نیستم، اما با بسیاریشان بودهام، و میدیدم؛
نماز که میخواندند جز خدا را نمیدیدند
تیر که میآمد سرشان را نمیدزدیدند
وقتی میگفتند عملیات را شروع کنید نمیپرسیدند، نشد چه کنیم ...
غذا که میگرفتند به فکر بودند نکند کسی گرسنه مانده باشد.
و هر روز فکر میکردند ممکن است
آن روز، آخرین روز زندگیشان باشد.
میگویم آخر آنها
مگر میشد ساکت باشند و در خانه
مگر میشد ببینند ظلم را و آرام بگیرند
مگر میشد چشمشان را ببندند بر واقعیتها
مگر میشد نشنوند صدای ضعیفدستان را
صدای مردم گرفتار و درمانده را
صدای خرد شدن استخوانها را
و دم بر نیاورند
مگر میشد؟
همین است که دلم برایشان خیلی تنگ میشود
و دوست ندارم هرگز کسی آنها را مرده بپندارد
دوست ندارم هیچکس آنها را مصادره کند
دوست ندارم هیچکس صاحبشان شود ...
هیچکس فکر کند یکیشان، حتی یکیشان برای حاکمیت آنها جان دادند ...
میدانم شهدا نیازی به ذکر ندارند
اما فیل است، هر از گاهی یاد هندوستان میکند!
یعنی میشود برگشت به همان موقع
دشمن معلوم باشد، دوست معلوم
دلها با هم باشند ...
همه مواظب هم باشند
همه با هم دوست باشند
هیچکس برای قدرت نجنگد
هیچکس برای دنیا نجنگد
یعنی میشود بادی بوزد از سمت شهدا
و اینهمه دروغ و دورویی را بشوید و ببرد
اینهمه تظاهر و ادعاها را
اینهمه فاصلهها را
یعنی میشود ...
من که میگویم میشود
مگر نه شهدا زندهاند
آن که دیگر دروغ نبود
مگر نه خدا هست
آن که دیگر دروغ نیست
خدایا کمکمان کن
میخواهیم بایستیم
با همین پای شکستهمان
نمیخواهیم ناله کنیم
نمیخواهیم تنها نق بزنیم
میخواهیم بایستیم
مثل همان شهیدان