تقریباً دویست سال پیش جیمز موریه در کتاب مشهور خود در محافل روشنفکری ایران «سرگذشت حاجیبابای اصفهانی» جملهای دارد که به نظرم شاهکلید اصلی ناکارآمدی و توسعهنیافتگی و کم حاصل بودن یا بیحاصل بودن همه تلاشها برای عقب نماندن جامعه ایرانی از قافله پیشرفت و ترقی بشریت در دوران معاصر است: «ایرانیها زمانی که تنها هستند عاقلاند و زمانی که جمع میشوند، عقلانیت جای خود را به حماقت و بلاهت میدهد.»
پیش از آغاز بحث خوب است اشارهای هم به ساختارها و نهادها داشته باشیم. مانند بسیاری از پدیدهها و مفاهیم وارداتی ممکن است بعضی از دوستان که ذهنیت مهندسی دارند زمانی که صحبت از ساختار میشود، توجهشان معطوف به سازههای صنعتی یا عمرانی شده و یا ذهنیتی حداقلی از مباحث حقوقی و مقررات فوراً به ذهنشان متبادر شود درحالیکه ساختارها سازههایِ زبانیِ انگارهها مانند اسطورههای روایی و معنایی باورها نمادها و نشانهها و مجموعهای از بدیهیات و عقل سلیم که پارادایم دانایی جامعه را میسازد و در سایه آن نظم گفتار شکل میگیرد و میکرو قدرت را در جامعه سامان میبخشد، بدیهی است از این دیدگاه نهادها و ساختارهای حقوقی نیز متأثر شده و منطق آن پدیدار و هستیشناسی آنها ظاهر میشود. سخن در باب ساختارها و نظم گفتار به این مختصر خلاصه نمیشود و لازم است علاقهمندان کتابهایی را که درباره تحلیل گفتمان نوشته شدهاند نیز مطالعه کنند. در ادامه این مباحث به مقولاتی مانند هویت، ازخودبیگانگی، سوژهشدگی انسان، مرگ مؤلف، حیات طبیعی و فطری و مدنی برمیخوریم تا آنجا که فاعل بودن انسان به طور جد در محاق میرود و بهسان گربهای بازیگوش گرفتار کلاف سردرگمی از بافتههای خود میشویم.
ساخت اجتماعی واقعیت که امروزه از مباحث اصلی رسانههای جمعی است نتیجه تحقیق و تأمل در همین مطالعات است. برای مثال وقتی شما وارد سازمان یا ادارهای میشوید مواجه با ساختاری هستید که بهناچار با رعایت آن ساختار و ادبیات خاص آن میتوانید ارتباط مؤثر برقرار کرده و منظور خود را پیگیری نمایید. وقتی وارد کلاس درس میشوید با ساختار دیگر و ادبیات دیگری هست همینطور وقتی در بازار قدم میزنید و به خرید میپردازید و یا هنگامیکه به ترمینال مراجعه میکنید و یا در قهوهخانهای وارد میشوید ادبیات خاصی را ملاحظه میکنید این مسأله در جغرافیای انسانی هم صادق است. وقتی به مسافرت تفریحی یا زیارتی میروید این تفاوتها را بهخوبی میبینید و برای برقراری ارتباط مجبور هستید خود را سازگار کنید. همین سازگاری است که از شما خود دیگری میسازد. زمانی که صحبت از خصلتهای یک قوم و ملتی میکنید اینچنین است این سازگاری با ساختارها و نظم گفتار هم هویت را توضیح میدهد و هم ازخودبیگانگی را. برای کسی که مسافر است ممکن است ازخودبیگانگی باشد و برای کسی که آنجا زندگی میکند هویت تلقی شود. همچنین زمانی که نگاه فلسفی به انسان داشته باشید مواجه با مفاهیم حیات طبیعی و فطری و مدنی میشوید که مجبور هستید برای بقا تن به نقشها و نقابها و انتظاراتی که جامعه از شما دارد بدهید. اگر صحبت از خصلتها و رفتارها میکنیم نباید آن را از جنبه توهین بنگریم چراکه همه ما مجبوریم خود را با ساختارها وفق بدهیم بنابراین قصد جسارت به خودمان را نداریم بلکه میخواهیم انگشت روی ساختارهایی بگذاریم که با ما چنین کردهاند و چنین هویتی را برای ما ساختهاند.
تملق و چاپلوسی و دروغگویی و غیبت و... برای خودشیرینی و ارتقا و محبوب شدن در هر جمعی اجتنابناپذیر است خصوصاً در جوامعی که به مدت طولانی در فاز سیاسی قرار میگیرند و فضای ایدئولوژیک را تجربه میکنند بهتدریج تبدیل به ارزش میشوند و بدینسان خصلتی را به ارمغان میاورند که آن جمع را بهسوی بلاهت و حماقت سوق میدهند و اینچنین نهادهایی شکل میگیرند که در آنها عقلانیت جای خود را به بلاهت و نادانی میدهد. در این سازوکار مکانیزم اسطورهسازی هم دخالت کرده و زندهباد و مرده باد و شعارزدگی مجموعه ارزشهایی را میسازد که میتواند ملتی را به مذلت و تیرهبختی رهنمون شود.
میشل فوکو در کتاب «تولد زیست سیاست» ریشههای آزادی بیان را به مفهومی در جامعه غربی میرساند بنام پارسیاستس یعنی سخن حق گفتن حتی اگر به قیمت جانت تمام بشود. کاری که سقراط حکیم کرد و بهخاطر سخن حق جام شوکران را نوشید ولی از گفتن حقیقت چشم نپوشید. یعنی پارسیاستس آن عنصری است که توانسته جامعهای بسازد که ساختارها و نهادهایش بجای بلاهت بر عقلانیت بنا شوند و این تفاوت بنیادین ما با آنهاست، داستانی که در همه ساختارها و نهادهای ما متأسفانه جاری و ساری است و استثنایی هم ندارد. اگر احزاب ما کارکرد خود را ندارند اگر تشکیلاتهای اصلاحطلبانه و تحولخواهانه و حتی اپوزیسیون هم موفق نیستند بهخاطر همین آفتی است که از آن گریزی ندارند یعنی وقتی جمع میشویم همه حرفهای علمی و عقلی خود را فراموش میکنیم و شعار مرده باد زندهباد میدهیم تا ارتقا یافته و محبوب شویم و جایگاهی به دست بیاوریم و یا حداقل جایگاه خود را از دست ندهیم. برای تغییر ساختارها و نهادها باید باورهای خود را تغییر بدهیم و وقتی صحبت از اصول و ارزشهای حقیقی میکنیم احساس غربت و تنهایی نکنیم و این اصول مبنای درک و باور مشترک ما و از بدیهیاتی باشد که برای ساختن جامعه نوین نیازمند آنیم.