فاطمه امامی
هرروز صبح با صدای خروس همسایه و نور آفتاب که بر سقف پشهبند میخورد از خواب بیدار میشدیم. من و برادرم سامان و خواهرم ساناز صبح که از خواب بیدار میشدیم، صبحانه را همگی دورهمی با لذت در ایوان خا نه میخوردیم، بعد از صبحانه و جمعکردن سفره لباسهایمان را میپوشیدیم، طبق قرار قبلی و همیشگی به باغ ناصر، همسایه میرفتیم همه بچههای محل قرارشان باغ همسایه بود. باغ ناصر، یک خانه یک هکتاری بود که با بچههای او همبازی بودیم.
باغ ناصر طراوت و زیبایی و اکسیژن منطقه بود. باغ ناصر مکان امید ما بود. هرروز صبح ما در باغ بازیهای خود را شروع میکردیم یکی خاکبازی میکرد، یکی کلبه میساخت، دیگری در باغبانی به کریم باغبان کمک میکرد یکی خالهبازی میکرد. و یا قایم با شک ولی بازی میکردیم یا در حوض آب، نوبتی شنا میکردیم. خاطرم است وقتی کریم برای عید حوض را رنگ میکرد همه بچهها به او کمک کردیم. برای آغاز بهار در باغ و باغبانی هم به او کمک میکردیم.
بهطورکلی بچههای محل باغ امیدشان باغ ناصر بود در محله ما بچهها همه سرگرم باغ و بازی بودند خاطرم است مامانم برای ما یک ساک خوراکی میگذاشت که در حین بازی بخوریم. برای ناهار و استراحت به خانه برمیگشتیم، دوباره بعدازظهر به باغ میرفتیم و شب به خانه برمیگشتیم.
حتی دوران مدرسه کتاب و دفتر خود را به باغ میبردیم و همه باهم درس میخواندیم و از یکدیگر پرسش میکردیم بعد از اتمام تکالیف باهم در باغ بازی میکردیم.
بهترین دوران بچگیمان را در باغ ناصر گذرا ندیم. بزرگتر که شدیم، هرکدام به سویی رفتیم. سامان برادرم طراح بزرگ قالی شد و در طرحهایش همیشه از باغ ناصر الهام میگرفت. خواهرم ساناز معماری تهران قبول شد و من هم تاریخ خواندم و همه ما و بچههای محل کلاً" موفق بودیم. رضا همبازی ما بهترین و قویترین مکانیک محله شد. و سیامک پسر آقا ناصر تاجر بزرگ، و مهتاب دختر آقا پرویز یکی از بافندههای بزرگ صورت فرش شده بود، و لیلا خواهرش دبیر فیزیک و شروین پسر محمد آقا دندانپزشک شده بود.
یک روز بعد از اتمام امتحانات کارشناسی ارشد که خوشحال به خانه برمیگشتم، دیدم محله را خاک و صدا گرفته جلوتر که رفتم، دیدم باغ ناصر را خراب میکنند و میخواهند برج بسازند آن روز بدترین روز زندگی من بود، باغ خاطرات ما، اکسیژن و چشمانداز منطقه را خراب میکردند.
خاطرم است ساعتها به بولدوزرها نگاه میکردم و وقتی به خودم آمدم دیدم لباسهایم از شدت گریه خیس شده است. هوا خیلی سرد بود سریع رفتم خانه لباسهایم را عوض کنم، رفتم سر گنجه تا بلوز خود را عوض کنم چشمم به بافتنی آبیرنگ قشنگی خورد، وقتی باز کردم آن را بپوشم دیدم نقش زیبایی روی آن بافتهشده، نقش زیبای روی بافتنی که مادرم بافته بود باغ ناصر بود، طرح باغ آنقدر زیبا بافتهشده بود که بیاختیار زدم زیر گریه.
مادرم سراسیمه وارد اتاق شد گفت سحر چرا گریه میکنی؟ گفتم: مامان چقدر زیبا بچگیهای محله را بافتی! مادرم اشک در چشمانش بود گفت عزیزم این تنها کاری بود که من میتوانستم برای خاطرات زیبای شما و محل انجام دهم. تا به امروز این بلوز را با خودم دارم، این بلوز خاطرات زیبای من از دوران بچگی است که به تاریخ پیوست.