ستاره، آرزو و ایمان
چهارشنبه 19 مهر 1402 - 20:34:34

لنا جعفری نسب

رؤیاها به حقیقت می پیوندند
آخر زمستان بود و به آمدن بهار چیزی نمانده بود. هوا بسیار سرد بود و این باعث شده بود “ایمان” که صبح ها باید به مدرسه میرفت، نتواند به موقع از خواب بیدار شود. ایمان پانزده ساله و خواهر دوازده ساله اش، “آرزو”، هرروز صبح باید به مدرسه ای که چندان به کلبه سنگی و کوچک آنها نزدیک نبود، میرفتند و بعد از پنج ساعت ماندن در مدرسه، با پای پیاده به خانه برمی-گشتند. ایمان هر روز با صدای خواهرش از خواب بیدار می شد. 
آن روز هم ایمان به همراه آرزو به جاده زدند. ایمان، در راه مدرسه به فکر این بود که کاش هرچه سریعتر تابستان از راه برسد تا سرمای طاقت فرسای زمستان تمام شود و او را برای بیشتر خوابیدن زیر پتوی کهنه و قهوه ای رنگش وسوسه نکند. در تابستانها میتوانست ذهن خود را آزاد کند و هرچیزی که به ذهنش می آید را روی کاغذ بیاورد. 
ایمان از خواهرش جلوی مدرسه ای که کنار مدرسه خودش بود جدا شد و خودش هم به مدرسه اش رفت. او در مدرسه دوستان زیادی نداشت و اغلب زنگ تفریح ها را به نوشتن شعر و داستان های کوتاه می پرداخت. آنها را به معلم ادبیات خود میداد تا نظرش را درباره داستان هایش بگوید. اغلب هم با استقبال خوبی مواجه می شد.
 بعد از اتمام مدرسه، ایمان جلوی مدرسه خواهرش ایستاد و منتظر شد. آرزو با چشمانش دنبال برادرش می گشت و نمی توانست اورا پیدا کند. بالاخره ایمان آرزو را دید. دستش را بلند کرد و اورا صدا کرد. آرزو به سمت ایمان رفت و با هم به سمت خانه به راه افتادند. در راه درباره روز خود در مدرسه صحبت می کردند. 
ایمان در حین صحبت با آرزو متوجه غمی در چشمان فیروزه ای رنگ او که از مادرشان به ارث برده بود شد. آرزو هرگز مادرشان را به یاد نداشت، گویی هرگز او را ندیده بود زیرا وقتی او شش ماهه بود، مادرش که از بیماری ناعلاجی رنج میبرد از دنیا رفت. ایمان تصمیم گرفت تا در زمان مناسب دلیل ناراحتی آرزو را از او بپرسد.
 بعد از پیاده روی طولانی مدت در سرمایی که تا استخوان ها نفوذ می کرد، ایمان و آرزو به خانه رسیدند.
 پدرشان در تابستان ها در مزرعه ای که در اطراف خانه آنها بود، کار میکرد و در زمستانها در دکان کوچکی به کار نجاری می-پرداخت. ایمان و آرزو در تابستان ها تا جایی که امکان داشت   به او کمک می کردند.
آنروز، آرزو چای تازه ای دم کرد. ایمان را صدا کرد و از او خواست بعد از نوشیدن چایش یک چای هم برای پدر ببرد. ایمان بعد از نوشیدن چای خوش طعم  آرزو که در آن زمستان سرد، عطر و طعم دیگری داشت، چای پدرش را به همراه چند قند برداشت و نزد پدرش برد. بعد از سلام و احوال  پرسی، چای را به او داد و به خانه برگشت و شروع به انجام تکالیفش کرد.
 بعد از اتمام تکالیفش، یادش آمد که می خواست دلیل ناراحتی آرزو را بپرسد. پس به سویش رفت و او را صدا زد. آرزو از اتاقش بیرون آمد. ایمان از او خواست که بنشیند. خودش نیز به همراه او روی قالیچه رنگ و رو رفته خانه شان نشست. ایمان پرسید: “امروز متوجه غمی در چشمانت شدم. چرا انقدر ناراحتی؟”. 
آرزو با ناراحتی سرش را پایین انداخت و فکر کرد که میتواند سفره دلش را پیش تنها برادرش باز کند. نفس عمیقی  کشید، سرش را بلند کرد و به چشمان مشکیِ با رگه های خاکستری برادرش، که نگران به او نگاه میکرد، زل زد و گفت: “هرشب به این فکر میکنم که بتوانم کمی از زحمات پدر را جبران کنم و بال پروازش باشم اما نمیدانم چگونه باید این کار را کنم؟”.
ایمان چند ثانیه فکر کرد و سپس جواب داد: “تنها کاری که هردوی ما میتوانیم برای پدر انجام دهیم این است که خوب درس بخوانیم و پیشرفت کنیم تا او به ما افتخار کند. حالا ناراحت نباش و بلند شو تا شام را آماده کنیم که خیلی گرسنه هستم”.
 با هم شام را آماده کردند. پدرکه به خانه آمد، مشغول غذا خوردن شدند. بعد از شام، پدر شومینه را روشن کرد و به بچه ها شب بخیر گفت. ایمان و آرزو هم به پدر و به یکدیگر شب بخیر گفتند و هرکدام به اتاقشان رفتند.
 ایمان وارد اتاق  گِلیِ قهوه ای رنگ و کوچکش شد. روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. یاد حرف آرزو افتاد ؛” چگونه می-تواند بال پرواز پدرش باشد؟”.  به راستی چگونه می توانست کمک حال پدرش باشد؟
 خودش خوب می دانست جوابی که به خواهرش داده  تنها برای آرام کردن دل کوچک آرزو بوده. آن شب و چندین شبانه روز بعد از آن، آنقدر به این موضوع فکر  می کرد که نمی توانست روی درس هایش تمرکز کند، چیزی بنویسد یا حتی درست بخوابد.
 روزها پس از دیگری می گذشت تا اینکه بهار از راه رسید. چیزی به اتمام مدارس نمانده بود. بعد از دو ماه، بچه ها باید امتحان پایان ترم می دادند. تنها دغدغه ایمان و آرزو درس خواندن شده بود. ایمان سال آخر دبیرستان بود و باید خودش را برای کنکوردانشگاه آماده می کرد. 
روزی از همین روزها، مدیر مدرسه از معلم ادبیات خواست چند دانش آموز را برای نوشتن سرود آخر سال انتخاب کند تا سر صف اجرا شود. معلم برای این کار از دانش آموزانش خواست شعری برای هفته بعد آماده کنند تا از بین آنها بهترین را انتخاب کند. معلم ادبیات از این کار منظوری داشت. در پس ذهنش، ناگفته، منتظر ظاهر شدن تلاش ایمان بود.
 ایمان به سراغ شعرها و نوشته های خودش رفت. آنها را در گوشه اتاق، در پوشه هایی جمع می کرد. حالا وقتش بود که سرود دل خودش را بخواند. پس تمام آن هفته را صرف نوشتن سرود می کرد. هر چه می نوشت و می سرود برای پدر و خواهرش می خواند و نظرشان را می پرسید.
هفته بعد معلم سرودها را از دانش آموزان گرفت و به آنها گفت که چند روز دیگر نتایج را اعلام می کند. ایمان تمام آن چند روز برای رسیدن روز موعود  لحظه شماری میکرد. روز موعود فرا رسید.
 ایمان روی صندلی خود در کلاس درس نشسته بود و با هیجان به معلم چشم دوخته بود. دستانش را در هم قفل کرد تا لرزششان دیده نشود. معلم از جای خود بلند شد، قلب ایمان محکم تر کوبید. معلم گفت: “اسم کسانی که میخوانم از فردا روی سرود کار خواهند کرد و من تا جای امکان به انها کمک خواهم کرد”. 
قلب ایمان مانند گنجشک کوچکی که راه گم کرده، محبوس شده و خود را به در و دیوار می کوبد، خودش را به سینه می کوبید. طوری که احساس میکرد تمام بچه های کلاس صدای قلبش را می شنوند. معلم به ایمان دیده دوخت، چشم در چشم ایمان، اما با صدای بلند برای کلاس از سرود تازه‌ی ایمان گفت و از ترجیحِ اینکه شعر زیبای دانش آموز مدرسه خودمان اجرا شود. گفت که ترجیح می دهد، به جای شعرهای پیشنهادی بچه ها، به جای شعر شاعران بزرگ، شعر تازه سروده شده ی ایمان را اجرا کنند، آخر تولید خودمان است. ایمان انقدر خوشحال بود که میخواست فریاد بزند اما به خودش یادآوری کرد که در مدرسه است.
 وقتی زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد، ایمان، دوان دوان و با خوشحالی دنبال خواهرش رفت تا این خبر شگفت انگیز را به او بدهد. خواهر و برادر چنان خوشحال بودند که برای رسیدن به خانه و به پدر شروع به دویدن کردند. به نجاری پدر رفتند تا این خبر را به او بدهند. وقتی پدر این خبر را شنید ایمان را در آغوش گرفت. اشک در چشمش حلقه زد اما از ریختنش جلوگیری کرد. با صدایی لرزان از بغضی که در گلو داشت گفت که به داشتن پسری مانند او افتخارمیکند. این گفته پدر مثل یک فتح و پیروزی بزرگ برای ایمان و آرزو بود. ایمان در آغوش پدر، نگاهش را به آرزو گرداند، رضایت تحقّق یک آرزویشان، آرزو را شکوفاند و لبخندی توام با بغض شادی گوشه چشمش نشاند.
سرود سر صف اجرا شد. طبق وعده مدیر به نویسندگان این سرود جوایزی اهدا می شد. اما چیزی که نه تنها باعث تعجب ایمان بلکه باعث تعجب تمام دانش آموزان مدرسه شده بود کسی بود که برای اهداء جوایز آمده بود. 
مرد جوان و نا آشنایی که  بیست و پنج الی سی ساله به نظر می رسید. مدیر مدرسه میکروفون را بدست گرفت و رو به تمام دانش اموزان گفت: “حتما برایتان سؤال است که این مرد جوان کیست و اینجا چه کار می کند؟  این مرد جوان نویسنده ای است که روزی مانند شما دانش اموز همین مدرسه بود”.
ایمان با شنیدن این حرف تعجب کرد اما بعد از چند ثانیه، تعجب جای خودش را به  خوشحالی داد. تنها چیزی که ایمان در آن لحظه به آن فکر میکرد این بود که یکی از شعرها یا داستان های خود را به نویسنده جوان بدهد تا بخواند و نظرش را بگوید.
مدیر میکروفون را به مرد جوان داد و او شروع به صحبت کردن کرد: “بچه های عزیز سلام. من آرمان هستم. سه سالی که من در این مدرسه درس خواندم جزو بهترین سالهای زندگی من هستند”. از اینجا به بعدِ صحبتهای آرمان را ایمان نمی شنید. او غرق در رویاهایش بود. فقط پایان صحبتش را شنید که گفت: “رویاها به حقیقت می پیوندند”.
ایمان مشتاق بود تا با آرمان هم کلام شود. اما رفتن آرمان به هیج وجه برای ایمان قابل قبول نبود. حتما باید با او درباره نویسندگی صحبت میکرد. خواست از صف خارج شود و جلوی اورا بگیرد. اما ناظم مانع رفتن اومی شد. در همین فکر بود که ناگهان آرمان با نگاهش اورا غافلگیر کرد. لبخندی به او زد و سرش را تکان داد.
 بعد از این  مراسم بچه ها به کلاس برگشتند. آن زنگ ادبیات داشتند و قرار بود معلم ادبیات به کلاس بیاید. در کلاس باز شد. معلم وارد کلاس شد اما به همراهش آرمان هم وارد کلاس شد.
معلم گفت: ایمان شعر یا داستانهایت را به همراه داری؟ ایمان جواب داد: بله. اینبار آرمان گفت: آنها را بردار و همراه من بیا.
ایمان با خوشحالی هر چه از نوشته هایش را که با خود داشت، برداشت و به همراه آرمان از کلاس خارج شد. آنها به حیاط رفتند. ایمان نوشته هایش را به مرد جوان داد. او با خواندن هر یک از نوشته های ایمان لبخندش عمیقتر میشد. بعد از اینکه از خواندن نوشته های ایمان دست کشید، دفترچه یادداشتی از جیب کتش در آورد و چیزی روی آن نوشت. کاغذ را به ایمان داد و گفت:”این شماره تماس من است”. چشمان ایمان از خوشحالی برق زد. باورش نمیشد که در آخرین روز مدرسه ملاقاتی با یک نویسنده داشته باشد و راه ارتباطی با او پیدا کند.
ایمان فکرش را به زبان آورد و گفت: “ممنونم. هیچوقت فکر نمیکردم نویسنده ای حاضر به کمک کردن به من باشد یا حتی نوشته هایم برایش زیبا باشند. آرمان با خوش رویی پاسخ داد: “من هم مانند تو از همینجا و از همین نقطه شروع کردم. از همه مهمتر، نوشته هایت واقعا زیبا هستند”.
ایمان به کلاس برگشت و در حالیکه در ورودی در کلاس دستش را برای اجازه ورود گرفتن بالا برده بود، با نگاهش از معلم تشکر کرد. معلم لبخندی زد و سرش را تکان داد.
***
چند سال بعد، ایمان روی تخت نو خود در اتاقش دراز کشیده بود و به گذشته فکر میکرد. به زمانی که نگران آینده بود و به فکر این بود که چگونه میتواند به پدرش کمک کند. به زمانی که تمام وسایل خانه شان کهنه بود. پتوی قهوه ای و کهنه و تخت چوبی اش را به یاد آورد. اما حالا تمام وسایل خانه شان نو بود و او روی تخت سفید رنگ و تازه ای دراز کشیده بود.
خانه ای کوچک اجاره کرده بود و پول حق التحریر نوشته هایش در مجله ای که آرمان سردبیرش بود، وضع قابل قبولی داشت. از وضع جدیدش راضی بود. آرزو هم روزهای آینده به او می پیوست تا در همان دانشگاهی که ایمان درس خوانده بود، درس بخواند و با ایمان زندگی کند.
 لبخند عمیقی مهمان لبهایش شد. او توانسته بود بال پرواز پدرش باشد و به آرزویش برسد. چشمانش را بست و زمزمه کرد: “خوب بود. رؤیاها به حقیقت می پیوندند”.
ققنوسی که هرگز از خاکسترش متولد نشد، تنها آلباتروس بی وفا
اکثر ما مینویسیم تا با خواندن آن جملات به دنیای خیالیمان سفر کنیم.مگر خیال پردازی چه ایرادی دارد؟ مگر ما را از حقیقت تلخ زندگی دور نمیکند؟ پس چرا بیشتر آدمها فکر میکنند هرکه خیال پردازی میکند دیوانه است؟ یا یک تخته کم دارد؟
ما می‌نویسیم و جهانی که میخواهیم را در تک تک جملاتمان به تصویر میکشیم. اما این داستان چیز دیگری را نشان میدهد! فداکاری ای که به جهنم شبیه است! عشقی که سبب مرگ میشود! گویی به جای آن رویای شیرین و جهان رنگارنگ کابوسی تلخ اما واقعی و جهانی سرد و تاریک را میبینیم.
مگر واقعیت همین نیست؟ تا چشم کار میکند مرگ است. چه عیبی دارد اگر داستان هم اینگونه باشد؟ داستانی که در آن مرگ حرف اول را میزند. اما من کجای این داستان هستم؟ ققنوسی که از هرگز خاکسترش متولد نمیشود یا آلباتروسی که وفادارترین آلباتروس و در عین حال تنها آلباتروس بی وفا در جهان است؟ 
ما خواهر و برادری هستیم، از یک خون، از یک روح. اما چه چیزی این دو را جدا میکند؟ ققنوسی که هرگز تبدیل به خاکستر نمیشود و هرگز برنمی خیزد یا آلباتروس بی وفایی که همه او را با وفا ترین مینامند؟
ققنوس؟ پس آلباتروس کجاست؟ آلباتروس؟ پس ققنوس کجاست؟
بگذارید خودم بگویم. من ققنوس هستم. پرنده ای مقدس و افسانه ای که قدرت درمان هر زخمی را دارد. ققنوسی که شفا میدهد و مرحم میشود به دردهای خواهرش.
اما چرا خواهرم بدون خداحافظی مرا ترک کرد؟ چرا جواب سوالاتم را نداد و رفت؟ چرا جوابش را با مرگ داد؟
چرا به فرشته مرگی که با پوزخند به او نگاه میکرد اجازه داد قلب مهربانش را از سینه اش بیرون بکشد؟ 
آرزو وفادارترین آلباتروسی بود که در تمام عمرم دیده بودم. اما یک شب، یک تاریخ و یک لحظه، ورق را برگرداند. فکر میکنم دوست و برادر خوبی نبودم. اگر بودم آرزو با خوشحالی به استقبال مهمان بد قدمش نمی رفت: مرگ. بدترین اتفاق در زندگی من مرگ آرزو بود.
همه چیز از یک شب شروع شد. یک شب نحس که هر شب کابوسش را میبینم. آن شب تولد آرزو بود و من مثل هرشب منتظرش بودم تا با یک کادوی خاص تولدش را تبریک بگویم. میدانستم آرزو هم مانند من از جشن تولد های شلوغ و کادوهایی که اندازه سر سوزن ارزش ندارند متنفر است. 
پس چیزی را به او میدهم که میخواهد. دفترچه ای که الان هم در آن مینویسم و آرزو در آن دفترچه زنده است! نفس میکشد. من او را حس میکنم. صدای دلنشین و خوشحالش را میشنوم. صدای ضربان قلبش که به آرامی خون را پمپاژ میکند را میشنوم. آرزو فقط من را داشت و من او را.
او هرگز برای من نمرد. اما چه کسی اهمیت میدهد؟ چه کسی اهمیت میدهد که زمان یکی از انسانهای روی کره زمین به پایان برسد و خاک سرد و خشک میزبانش باشد؟ چه کسی اهمیت میدهد که یک ستاره از بین میلیونها ستاره در از بین برود؟ در حالی که آن ستاره ارزشمند ترین بود در زندگی من. فکر میکردم نمیتوانم بدون آن زندگی کنم اما توانستم...! من نمردم اما نتوانستم از از خاکستری که آرزو خاکسترش را برپا کرده بود متولد شوم.
آن شب آرزو با چشمانی خسته اما لبخندی دلنشین و پر از امید به روزهای خوش به خانه آمد. حیف که زندگی به او زمان نداد تا ببیند آن روز های زیبا را.
قبل از مرگش یادم رفت به او بگویم او همه چیز است و دنیای من هرگز بدون او دنیا نیست؛ جهنم است. یادم رفت به او بگویم که به اندازه تمام آسمانها، تمام جهان، تمام کهکشانها و تمام ستاره ها دوستش دارم.
شب تولدش را خیلی خوب به یاد دارم. حالا درست یکسال است که آتش زدی پرهای این پرنده مقدس را و قلب من هنوز میسوزد. هنوز سرد نشده است این آتش.
یکسال پیش در همین تاریخ از او خواستم تا به بستنی فروشی سر کوچه که همیشه در رویداد های مهم به آنجا میرفتیم برویم.
تولد آرزو را بدون هیچ مهمان و کادوی بی ارزش و تنها با دو بستنی و البته مهمترین قسمت آن شب گذراندیم. کادوی تولدش، همین دفترچه خاطرات. دفترچه خاطراتی با کاغذهای روغنی و نخ کرمی رنگی که به طرز قشنگی آن را زینت داده بود و همه چیز در آن نوشته شده بود. از روز اولی که به دنیا آمد و در آغوش مادر او را دیدم تا همین الان که با خیالش زندگی میکنم و خودمان را کنار دریا درحالی که به طلوع خورشید نگاه میکنیم تصور میکنم. اما خیلی وقت که خورشید در آسمان من طلوع نکرده است. بعد از رفتنش دنیای رنگارنگم تبدیل به دنیایی سیاه شد. 
وقتی از بستنی فروشی بیرون آمدیم آرزو مانند همیشه با شوخی هایش شروع به اذیت کردن من کرد و همین باعث شد مانند کودکان پنج شش ساله دنبال هم بیوفتیم. کوچه بود و ما و صدای قهقهه هایمان. اما این خوشحالی وصف ناپذیر زیاد دوام نیاورد.
با صدای مهیبی در جایم میخکوب شدم. مغزم قفل کرده بود و از تصمیم گیری عاجز بودم. صداها را میشنیدم. از همه بلندتر صدای فریاد آرزو بود که در خیابان گم شد. اما در یک لحظه صدای پرتاب شدن کسی را شنیدم ... خودم را.
اما من تیر نخورده نبودم. من آنور خیابان محو تماشای اتفاقی بودم که من را نابود کرد. آتشی به قلبم زد. آرزو من را پرتاب کرده بود و به جای من میزبان آن گلوله سرگردان شده بود. با صدازدن های کودکی به خودم آمدم. به سوی خواهرم پرواز کردم اما گویی در این دنیا نبود. کنارش زانو زدم و در آغوش گرفتم آن آلباتروس سرگردان را. اشکهایم مانند سیلی خروشان از گونه ام بر روی صورتش میریختند. اسمش را فریاد زدم... بارها و بارها... اما دریغ از یک جواب! امکان نداشت. او نمیتوانست من را ترک کند. نمیتوانست بدون خداحافظی برود. آن لحظه زمان مناسبی برای رفتنش نبود. حق نداشت من را ترک کند.
بعد از چند ساعت خودم را در بیمارستان یافتم. من بودم و من،  بدون آرزو. به روبرویم خیره شده بودم و احساس میکردم پلک نمیزنم. گویی من هم مانند رفیقم در این دنیا نبودم. انگار کابوس میدیدم و هر آن منتظر بودم تا آرزو را با صدای مردانه ام بیدارم کند و آغوش گرم و مهربانش را میزبان جثه‌ی تب‌دارم کند. اما افسوس، افسوس که نبود آن آلباتروس وفادار...
از جایم برخاستم و به سمت در اتاق رفتم. خواستم در را باز کنم که صدای پرستار را شنیدم: “آقا نمیتوانید وارد اتاق شوید”. توجهی به حرفش نکردم و وارد اتاق آرزو شدم. هزاران دستگاه به بدنش وصل بود و من از دیدن صورتش عاجز بودم.
از آن روز به بعد هر روز به بیمارستان میرفتم. هر روز بعد از داد و بیداد و جر و بحث با هزاران دکتر و پرستار در اتاقش مینشستم و شعرهای عاشقانه میخواندم، بدون لحظه ای وقفه. منتظر بودم چشمان به رنگ شبش را باز کند و بگوید: “آرمان، بس کن. شعری نمانده که نخوانده باشی. مصرع به مصرع شعر هارا حفظ کرده ام”. اما نه... آلباتروس سرگردان قصد نداشت چشمانش را باز کند و حرفی بزند.
دکترها و پرستاران دیگر چیزی نمیگفتند. فکر میکنم متوجه شده بودند که نفس این پرنده مقدس بند است به نفس این آلباتروس قوی.
آرزو سه ماه تمام در بیمارستان ماند اما تغییری در حالش ایجاد نشد. امیدوار بودم چرخ زندگی بچرخد و آرزو را به من برگرداند اما سیاهی سایه افکنده بود بر روی خوشحالی ما. چرخ روزگار بر مراد ما نرفت.
درست به خاطر دارم. بیست و پنجم شهریور که مانند هرروز در اتاقش بودم و شعر عاشقانه‌ای از مریم حیدرزاده را برایش میخواندم تا بلکه بیدار شود از این خواب سه ماهه، صدای یکی از دستگاه ها بلند شد. از خوشحالی پرواز کردم. فکر میکردم بالاخره چشمانش را باز خواهدکرد اما... اما وقتی سرم را بلند کردم چیز دیگری دیدم، چیزی که هر روز و هر لحظه از فکرش بدنم به رعشه می افتاد. آن اتفاق افتاده بود.
خط های دستگاه تک به تک صاف میشدند. با باز شدن در به خودم آمدم. لشگری از دکترها و پرستاران به اتاق آمدند و به زور من را از اتاق بیرون انداختند. منتظر بودم تا با وارد شدن شوک به آرزو، دوباره به این دنیا بازگردد اما نشد.
نشد آن چیزی که باید میشد و من آرزو را برای همیشه از دست دادم، این آرزو و همه آرزوهایم را. به او التماس کردم تا برگردد اما برنگشت. من باید به جای او مهمان خاک سرد میشدم. هدف آن گلوله ما نبودیم، نمی دانم که بود ولی ما نبودیم.
احساس گناه و عذاب وجدان و از طرفی غم از دست دادنت یک لحظه رهایم نمیکند. آتشی که به قلبم زدی هنوز خاموش نشده است. هنوز خاکستر نشده. بدون تو نمیتوانم دوباره متولد شوم.
بخواب برادر جان. پدر هم در نزدیکی مزرعه و نجاریش خوابیده. بخواب، در آرامش بخواب. دنیا فراموشت کرد.
ستاره ات میان میلیون ها ستاره از بین رفت. آسوده بخواب. اما تنها یک نفر تو را به یاد دارد؛ ققنوسی که هرگز از خاکسترش متولد نشد؛ برادرت، آرمان
ستاره ای درخشان در تاریکی محض 
همه چیز خوب است پدر جان! همه چیز، غیر از حال من. هم اکنون مینویسم روی تخت بیمارستان هستم. دکترها از بهبودی ام قطع امید کرده اند و میگویند مدت زیادی زنده نخواهم ماند.
آرمان هم پا به پای من این دشواری بزرگ را تحمل میکند. هرگاه لبخند پر از محبتش را میبینم دلم گرم میشود به داشتنش. الحق که نام درستی برایش انتخاب کردید. 
پدر جان! من را ببخش. میدانم که خسته شده ای از پدر بودن. میدانم که خسته ای از داشتن فرزندی مانند من. باور اینکه در سن هجده سالگی جان خواهم داد و دنیا برای همیشه من را فراموش خواهد کرد آسان نیست. 
قلبم به درد می آِید وقتی ناامید شدن قهرمان زندگی ام را میبینم. قلبم به درد می آید وقتی سفید شدن تک تک تار موهای برادر بیست و چند ساله ام را میبینم در حالی که شما فکر می کنید نمی بینمتان، هم تو را می بینم، هم برادر را.
من شرمنده ام پدر! شرمنده تر از شرمنده. نباید اینقدر زود پیشت می آمدم اما باید آرمان را برای دنیا بگذارم و نزد تو بیایم.
***
در این لحظه در اتاق به صدا درآمد و آرمان با لبخند همیشگی اش، اما اینبار تلخ، وارد اتاق شد. آرمان باز هم با کلی شعر آمده. همه را برایم خواند. انگار شعرها از عمق وجودش، همین الآن سروده می شوند. می خواند و من می شنیدم. او را می دیدم، از پشت پلکهایم.
با اینکه می دانست از من جوابی نخواهد شنید، آرمان لبخند آرامش بخشی زد و گفت: “هیچکدام از ما انسانها دلیل خوبی برای ناامیدی نداریم و فقط خودمان را با ترس های احمقانه و بهانه های مختلف گول میزنیم. ما میتوانیم دلیل خوبی برای زندگی و تلاش داشته باشیم اگر تنها یک ستاره درخشان در تاریکی محض پیدا کنیم.”
بعد از رفتن برادر، آرزو به فکر فرو رفت. شاید او هم میتوانست ستاره درخشانی در تاریکی محضی که بر زندگی اش سایه افکنده بود پیدا کند و دلیل خوبی برای زندگی داشته باشد.
 آرزو دیگر نمیخواست مانند دیگران با یک شکست و بد شانسی تسلیم شود یا بیدی باشد که با هر بادی میلرزد. 
او هنوز جوان بود. تک تک سلولهایش پر از شور و اشتیاق نوجوانانه بود. حق با آرمان است. مرگ دلیل خوبی برای تسلیم شدن نیست. قبول داشت که مرگ بالای سرش منتظر یک تلنگر است تا بگوید وقت امتحان تمام است. برگه ات را بگیر بالا. آرزو همیشه زندگی را یک امتحان میدانست و مرگ را مراقب امتحان. تا آن لحظه منتظر بود مراقب امتحان برگه را از زیر دستش بکشد و جانش را بگیرد. اما حالا، حالا میخواست تا آخرین لحظه زندگی اش مقاومت کند.
خوشحال بود که نزد پدرش میرود اما از طرفی دیگر شاهد شکستن برادرش بود و کاری از دستش بر نمیامد درد به اوج رسید و تلنگر بزرگی به مرگ زد. 
آرزو سه ماه، جایی بین پدر و برادرش دوام آورد و مایه امید هر دو بود اما سر انجام مرگ به سراغش آمد. برگه را از زیر دستش کشید، جانش را گرفت و آرزو با لبخندی شیرین چشمان پر از امیدش را برای همیشه بر روی جهان فرو بست. آرزو به چیزی که میخواست رسیده بود. او تا آخرین لحظه زندگی اش مقاومت کرده بود و بدون حسرت و با روحی پاک پر کشیده بود. دنیا آرزو را فراموش کرد و ستاره آرزو برای همیشه خاموش شد.
آرزوی آرمان دیگر فقط و فقط در نوشته هایش سخن می گفت. آرمان از آرزو می نوشت، بیشتر و بیشتر. می نوشت تا آرزو بیشتر زنده باشد. آرزو را باید در نوشته هایش زنده نگه می داشت.در پنجه آرمان، مرگ محال بود. آرزو همیشه و همیشه در قلمها جاریست. در آسمان کلمات، ستاره ها هرگز نمی میرند.



http://eradehmellat.ir/fa/News/3524/ستاره،-آرزو-و-ایمان
بستن   چاپ