یک مرد
پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403 - 23:23:16

نگاهم از مادر بی‌اختیار به چهره‌ی دختر افتاد. یک دفعه پاهایم لرزید و فقط توانستم بگویم بله!
 در صورتش فقط دو تا چشم بود. چشمی که هیچ رنگ، لایق مقایسه با آن نبود. نه سیاه، نه قهوه‌ای، نه یشمی، رنگی بود که فقط چشم او داشت. رنگی که هنوز هیچ نقّاش آن را نمی‌شناسد.
 کاملاً خود را باختم و زیر پایم هر لحظه خالی می‌شد ولی مجبور بودم استقامت نشان دهم.
***
دوباره نگاهم به چهره‌ی دختر لغزید. تمام وجودم پر از حرارت شد. خون عشق، عصاره‌ی لذّت است و در یک لحظه در تمام رگ‌های من جاری شد و نبض‌هایم تولّد یک عشق ناشناخته را در وجودم با آهنگ شیرین نواخت و نگاهم چون چشم‌های حیران یک صید اسیر و ناامید بر دیدگان صیّاد.


http://eradehmellat.ir/fa/News/3663/یک-مرد
بستن   چاپ